کلام پیرمرد ناراحت کننده ولی حتما حقیقت بود.اینقدر اب رودخانه کم است که بجای رودخانه بین شهر جوی اب داریم. یکی نیست بگوید:بابا جون اصفهان به زنده رودش زیبا و زنذه استَ
جای شما سبز شنبه خانوادگی با خانواده ای که از دوستان قدیمی هستند رفتیم کنار رودخانه زاینده رود (پل محمود) درراه از مزارع برنج (که محصولش در اب غوطه ور بود) گندم چیده شده ودسته شده یا مزارع گندم که کمی مجال اماده درو لازم داشت از مزارع سبزیجات و...گذشتیم شاهد قدرت خدا و تلاش مردم زحمت کش بودیم. پیاده که شدم زلالی اب و فضای سبز زیبای اطراف عحیب متحولم کرد و بی اختیار مرتب میگفتم«ماشاالله الله اکبر به قدرتت خدا»مردم میرفتند در اب.خیلی حسرت خوردی که لباس اضافه نذاشتم تا کمی حداقل کمی بروم لب اب. پیرمردی میگفت:در این 80 سال عمرم اولین بار است که اینقدر اینجا کم اب است.
عشق از دوستی پرسید:«فرق من با تو چیست؟»
دوستی گفت:« من ادم ها را با سلام اشنا میکنم تو با نگاه
من اون ها رو با دروغ جدا میکنم تو با مرگ»
سوال:«به نظرتان عشق بالاتر است یا دوستی؟»
زندگی دفتری از خاطره هاست.یک نفر در دل شب یک نفر در دل خاک یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همسفر سرسختی هاست.چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد.ما همه همسفریم.
دیرگاهیست که تنها شده ام قصه ی غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
باز خم قسمت غمها شده ام
دیگر ایینه ز من بیخبر است
که اسیر شب تنها شده ام
من که بیتاب شقایق بودم همدم سردی یخها شده ام
به اسمان خواهم پرید برای دیدن رویت
به صبا گوش خواهم داد برای شنیدن ندایت
پس باش انگونه که ببینم روی تو
ندا کن انگونه بشنوم ندای تو
قلمدون